ღ♥ღ تنهایی ღ♥ღ

هیچ وقت زود قضاوت نکن

 

 

         

 

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

       

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: شنبه 19 اسفند 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

پیامی از سوی خداوند

 


می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.

همان دلهای بزرگی که جای من در آن است آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم. دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش! هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است! اما من نمی خواهم تو همان باشی! تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش! میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند و جنسش عوض نمی شود … و میدانی که من شکست ناپذیر هستم … و تو مرا داری … برای همیشه!  چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد … چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم، صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم! دلم نمی خواهد غمت را ببینم … می خواهم شاد باشی … این را من می خواهم … تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا. من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم) و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود … نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد. شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟ اما، نه من هم دل به دلت بیدارم! فقط کافیست خوب گوش بسپاری! و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن! 

پروردگارت …   با عشق !

 

 



 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: شنبه 19 اسفند 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

خسته ام

           

 

خسته ام دیگر ازین فریاد ها
خسته از بی مهری و بی دادها
خسته از دلبستگی و یاد ها
خسته از شیرین و از فرهاد ها
خسته ام از این همه دیوانگی
خسته از نادانی فرزانگی
خسته از این دشمنان خانگی
خسته ام ازین همه بیگانگی

خسته ام از گردش چرخِ فلک

خسته از تنهایی و شب های تک
خسته از ایمانم و تردید و شک
خسته از دیو و دَد و دوزو کلک
خسته ام دیگر ازین آوارها
خسته از سنگینی دیوارها
خسته از ظلم و بد و آزارها
خسته از بی یاری بیمارها  
خسته ام از تابش مهر و قمر
خسته از نامردمی های بشر
خسته از بی فطرتان بی هنر
خسته ام از خستگی ها، بیشتر
خسته ام، خسته ام

 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: شنبه 19 اسفند 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

داستان مهتاب تنها


 

شب سرآغاز بدبختی من بود.. شبی سرد و بارانی… خانه ای کوچک و حوضی بزرگ پر از ماهی های رنگی. چه کسی باور می کرد که من… تنها دختر سید معتمد دل از خانه ای به این باصفایی بکنم و دنیای گرگ های میش نما وارد شوم.. همه چیز از تنهایی شروع شد

مادرم صبح تا شب در خانه کار می کرد و توجهش به مرغ و خروس توی حیاط بود و غیبت های اقدس خانوم همسایه وراجمون و پدرم سید علی.. معتمد محل بود. صبح تا شب کارش این بود که مغازه را رها کند و به کار مردم برسد.. من تنها بودم.. خواهر و برادری نداشتم

چه کسی می گوید مقصر من هستم؟‌ بیایید… بیایید ببینید که من اینجا هم تنها هستم! تازه چهارده سالم بود… اوج دوران بلوغ… اوج احساسات… اوج شهوت های زودگذر… تو مدرسه هم هیچ کسی از من خوشش نمیومد… فقط سارا… دختر زیبا و قد بلند اما زورگو و تنبل روزی سراغم آمد.. روزی که از این همه بی توجهی خسته شده بودم..

سارا کلاس سوم راهنمایی بود و من دوم… البته اون یک سال هم رد شده بود

وقتی اشکامو پاک کرد و بغلم کرد حس کردم کسی هم از من یادی کرده… پس خدا هنوزم به فکرمه

اون بود که اولین بار پای منو به یک پارتی (مثلا تولد سمیرا جون) دعوت کرد. در حالی که سمیرا جونی وجود نداشت… من که تا آن روز از میدان آزادی بالاتر را تنهایی نرفته بودم با او به یکی از محله های بالای شهر که بعدا فهمیدم زعفرانیه است رفتم… لباس هایم مناسب همچین جایی نبود و باز افسرده و غمگین شدم و به خودم و جد و آبادم لعنت فرستادم… اما باز هم سارا کنارم آمد و با دست به پشتم زد و گفت: کجایی بابا؟

نگاه شرمساری به سارا کردم و گفتم بهتره من برگردم خونه!! از نگاهم فهمید منظورم چیست و با لبخند گفت: این که چیزی نیست رفیق… من فکر همه جاشو کردم.

خانه ای ویلایی با بیش از ۵۰۰ متر زیر بنابا استخری بزرگ درست وسط حیاط… موسیقی تندی که می آمد جدا از موزیک ها و هیجان های یک تولد ساده بود… برای اولین بار وارد شدم و پابند… گول خورده بودم اما کم نیاوردم.. .دختری لاغر با کت و دامنی سفید و موهای مش کرده و آرایشی زننده که معلوم بود چند سالی بزرگ تر از ماست به سارا سلام داد و بعد مرا در آغوش گرفت و بوسید و کلی از سارا تشکر کرد که مرا به آنجا برده و مدام می گفت: عزیزم… خوش اومدی

همین توجهات بی جا باعث شد خیال کنم اینها دوستان من هستند.

وارد خانه که شدیم همه… زن و مرد… دختر و پسر با هم می گفتند و می خندیدند و عده ای هم خود را با بازی پاسور و تخته نرد مشغول می کردند… البته من آن روز حتی اسم آن بازی ها را هم نمی دانستم… واقعا هیجان خاصی داشت.

اون دختر که سارا او را الی صدا می کرد البته اسم اون الهه بود ما را به اتاقی برد که تقزیبا جمعیت کمتری داشت اما چند دختر در حال تعویض لباس بودند.

سارا از داخل کیفش که مثل کمد آقای ووپی همه چیز داشت دو دست لباس در آورد. یکی برای خودش و یکی را که رنگ قرمز تندی داشت و آستین هایش هم کوتاه بود را به من داد من امتناع کردم و گفتم: سارا می فهمی چی میگی؟ اینجا همه نامحرم هستند اون وقت من? خندید… خنده که نه.. قهقهه ای بلند شبیه صدای نیشخند شیطان زمانی که تو را به گناهی آلوده می کند… بعد در حالی که لباسش را پوشیده بود و مشغول مرتب کردن موهایش بود به حرفاش ادامع داد: ببین بچه جون… من تو رو اینجا آوردم که خوش باشی و بهت توجه کنن و از این خفتی که دچارشی نجاتت بدم… نمی دونم چرا ولی بغضی به اندازه تمام عمرم سراسر وجودم را فراگرفت… روی زمین نشستم و گریه کردم.. وقتی چشم باز کردم در مقابلم پسری زیبا و قدبلند که معلوم بود بیشتر از ۲۲ سال ندارد با چشم و ابرو سیاه نگاهم کرد… نمی دانم  چرا! خریت کردم… بچه بودم و نگاه های آلوده او را با نگاه معصومانه اشتباه گرفتم.

چرا؟ اصلا چرا سهیل با آن صورت و ابروی دست کاری شده… چرا سهیل و یک عمر پشیمانی و حسرت

ما آن روز فقط همدیگر را نگاه می کردیم… چه مدتی به این صورت گذشت یادم نیست… فقط زمانی نگاهمان از هم جدا شد که سارا و الی دو طرف سهیل قرار گرفتند و هر کدام یکی از بازوهای او را گرفتند. سهیل می دانست اما من غافل… خیال می کردم او با یک نگاه عاشقم شده… با یک نگاه دل و دین باختم و خودم را به نابودی کشانده… زمان تولد تموم شده بود.

مادر و پدر حتما نگران می شدند. اما من به آنها گفته بودم خونه سارا هستم تا با هم درس بخونیم. مادر سارا هم که همه چیز را می دانست کار خود را بلد بود.

یک هفته از آن جشن کذایی و دیدن سهیل که آن موقع حتی اسمش را هم نمی دانستم گذشت. من بی تاب بودم… هر لحظه دلم می خواست کنارم بود… دستم را می گرفت… عاشقی باعث شده بود سر به هوا بشم. اما باز هم مادر بی توجه بود و من خیالم راحت

دلم می خواست از سارا درباره او بپرسم اما با او هم قهر بودم… چرا آشتی نمی کردیم… چرا سارا پیش قدم نمی شد… او خوب کارش را بلد بود… دیوانه ام کرد… عاشقم کرد… و در نهایت رساند… به خودم می گفتم: لعنت به تو… بدبخت حتی پولدار هم نیستی تا توی محل ببینیش… دو هفته از مهمانی گذشته بود… اما روزها و شب ها برای من قرن ها می گذشت… چقدر احمق بودم… روزها می گذشت که یک روز که داشتم از مدرسه بیرون می آمدم سهیل را با یک شاخه گل رز سرخ دیدم که به من نگاه می کند و لبخند می زند… چقدر جذاب و دیدنی بود… آدم دلش می خواست این پسر زیبا را قورت بدهد… کتانی سفید… شلوار جین… حتی ادکلنش هم آدیداس بود… هیکل ورزشکاری… پای که چقدر از دیدنش لذت بردم آنروز

اما به روی حودم نیاوردم تا اینکه نفس نفس زنان گفت: مهتاب خانوم… مهتاب خانوم! خانوم مهتاب! کارتون دارم! خواهش می کنم وایسید… فقط چند لحظه مزاحمتون میشم… قلبم تند تند می زد… مثل گنجشکی که در دام صیاد است… صدای ضربان قلبم را می شنیدم… شاید اونم شنید… ایستاده بودم روبروی مرد آینده ام

از خوشحالی اشک در چشمانم حلقه زده بود.. گل رو داد و گفت: مهتاب خانوم اسم من سهیله… من اونروز از شما خوشم اومد… من شما رو دوست دارم… شاید باورتون نشه

قطره اشکی ناخودآگاه از گوشه چشمش روی گونه هایی که از شدت خجالت سرخ شده بود غلتید… گفت: مهتاب خانوم من نه خواهر دارم نه برادر… حتی مادر هم ندارم

با گفتن این حرف یک قطره اشکش به سیلی تبدیل شد… گفت: مهتاب دوستت دارم.. می خوام زنم بشی… سرورم بشی… خانوم خوته من

ساده بگم… خر شدم… تا بعد از ظهر با اون راه رفتم و حرف زدم… وقت خداحافظی سهیل طوری که ناخودآگاه جلوه کند وسط خیابون گونه منو بوسید. از خجالت مردم… او هم با کلی معذرت خواهی روانه شد… البته شماره موبایلشو به من داد و گفت: هر وقت دلت تنگ شد زنگ بزن یا اس ام اس بده… اما من که گوشی نداشتم… هر روز بعد از مدرسه بهش زنگ می زدم و کلی حرفای قشنگ می شنیدم… تمام پول تو جیبی ام رو می دادم تا کارت تلفن بخرم… تا اینکه بعد از دو ماه سهیل به مناسبت روز ولنتاین برام یه خط موبایل اعتباری خرید با یه گوشی… از خوشحالی نزدیک بود بغلش کنم… از نظر من سهیل یک فرشته بود… توجهات او باعث شده بود تمام فکر و ذکرم بشود طرز فکرش… صحبت کردنش… حتی لبخندش… کتاب ها را مقابلم می ذاشتم و به آینده خوشم با او فکر می کردم در حالی که سهیل بویی از مردانگی نبرده بود… من او را به خاطر خودش می خواستم اما او مرا به خاطر مقاصد شوم گروهش… نمی دونم چرا؟ ولی برای عشق نوجوانی تاوان سختی دادم که مقصرش فقط من نبودم… سارا هم سراغم نیومد… سهیل هم به من اخطار کرده بود اگر بهش نزدیک شم قید همه چیز رو میزنه… می گفت: تو پاک و نجیبی ولی اون فاسده… چقدر خیالم خام بود. عید نوروز هم آمد اما عید برای من بدون سهیل بی معنا بود. روز به روز افسرده تر می شدم… بعد از تموم شدن تعطیلات طاقتم طاق شد… به سهیل گفتم:‌ سهیل جان من دوستت دارم… عزیز من پا پیش بذار… من دیگه طاقت دوری ندارم… شبا بدون تو سردمه

سهیل هم خودش رو زد به موش مردگی وقتی گریه هامو دید با دست پاکشون کرد… من فراموش کرده بودم دختر سید معتمد محل هستم. محرم و نا محرم و حلال و حرام در من مرده بود… اجازه می دادم سهیل دستم را بگیرد یا حتی مرا ببوسد.

آنروز سهیل مرا با خود به خانه ای در شمال تهران (یادم می آید اسم خیابون پسیان بود) برد. با او وارد خانه ویلایی شدم… گفت: خوش اومدی عروس خانوم … با حیرت همه جا رو نگاه می کردم. سهیل رفت با دو لیوان شربت اومد… گفت: بابا فعلا ترکیه است… من تنهام.. اونوقت تو می گی شبا سردته… من چی بگم که از تنهایی توی این خونه درندشت می ترسم… وقتی چشمامو باز کردم دیدم وای …!!!من هم به جمع دخترانی که بدبخت شدند پیوسته ام

وقتی که چشم باز کردم دیدم در کنار سهیلم که مثل بچه ای مرا در آغوش گرفته و خوابیده

لباس هایم کجا بود؟ سهیل؟ سهیل؟ من اینجا چی کار می کنم؟؟ چشک هاشو باز کرد و مرا بوسید… گفت: تو پیش منی… عشق منی

لباس هامو پوشیدم و رفتم… تمام تنم درد می کرد… برای هیچ و پوچ آبروی خودم را برده بودم. وقتی وارد خونه خودمون شدم… امین پسر عموم با دسته گل کنار پدر و مادرش نشسته بود و مرا زیر چشمی می پایید ولی من احمق او را ناامید کرده بودم… من امین را مثل برادر نداشته ام می دونستم… اما سهیل مرا نابود کرده بود… نیمه شب از خونه زدم بیرون… با ترس و لرز از خیابونا عبور می کردم به سهیل مسیج دادم که فرار کردم… بلافاصله سراغم اومد مرا در آغوش کشید و به همون خونه ظهری برد… اما آنجا پر از دختر و پسر و زن و مرد بود… منو وارد کرد با لبخند شیطنت بارش گفت: اینم سوگلی من… مهتاب خانوم… بعد از آن روز من شدم کنیز او… کارم فاسد کردن دختران نجیب و خوبی مثل گذشته خودم بود و معتاد کردن آنها به قرص و… اما من هرگز چنین کاری نکردم و مورد خشم سهیل قرار گرفتم و کتک می خوردم و حالا… در زندان. پشت میله های سرد تنهایی… منتظر به دنیا آمدن بچه سهیل هستم… بچه ای که مردنش می ارزد به یک نفس کشیدن پاک… بله… درسته… امروز من با نوزاد سهیل می میرم… این نامه را برای شما نوشتم پدر و مادر عزیز من

ای که دیگران را به یکی یکدانه تان ترجیح دادید

شاید قصه من عبرتی باشد برای دیگران

دعایم کنید

 

مهتاب تنها


نویسنده: saeed ׀ تاریخ: شنبه 19 اسفند 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

آخه من یه دخترم

. مادرم یک چشم نداشت در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد

یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌کند. برادرم اشک‌هایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.

موضوع نقاشی کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی‌که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره ۱۰ داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد.با دیدن نقاشی اشک‌هایم

سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. گفتم: از داداش بدم می‌آید و گریه کردم

. او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشی‌هایم شما را کامل نقاشی می‌کنم. …

مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشک‌هایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است پسرها واقع بین‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست می‌بینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، می‌بینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشی‌هایت را درست بکشی

فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال‌پرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد.

: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم.: خانم مدیر پرسید :مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری

همه معلم‌های پسرم ر ا می‌شناسم جز معلم نقاشی؛ آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.

خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی

 

پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند

مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفه‌ای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلم‌هایی که می‌شناخت هم احوال‌پرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم

مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر می‌کنم نمره ۱۰ برای واقع‌بینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دست‌های مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد.

آن روز عصر برادرم خندان درحالی‌که داخل راهروی خانه لی‌‌لی می‌کرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره ۲۰ جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت

دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم ۲۰ داد. مامان هم و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه!

و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟

من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. داداش گفت: چرا گریه می‌کنی؟

 

گفتم آخه من یه دخترم!

 

 


نویسنده: saeed ׀ تاریخ: جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 ... 95 96 97 98 99 ... 118 صفحه بعد

درباره وبلاگ

در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تو را میبوسند طناب دار تو را میبافند مردمی که صادقانه دروغ میگویند و خالصانه به تو خیانت می کنند ! در این شهر هر چه تنها تر باشی پیروزتری!!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , agasaeed.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM