ღ♥ღ تنهایی ღ♥ღ



آنکه احساس مرا نشنید و رفت

بهترین آواز من را چید و رفت

آنکه از متن قشنگ شعر من

طرح لبخند مرا دزدید و رفت

آنکه با تنهایی من سر نکرد

از سکوت چشم من ترسید و رفت

آنکه او شیرین ترین افسانه بود

یک شبی در خواب من تابید و رفت

مثل یک دلشوره مبهم و گنگ

حسرتی تازه به من بخشید و رفت

با من و در من همیشه زنده است

گر چه بر احساس من خندید و رفــت!!

 

 

 

 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 

اگر زندگیم شد سراپا حدیثت

ترحم نمی خوام تو چشمای خیست

تو وعشق خوبت اگر قسمتم نیست

به زانو نیفتم که این خصلتم نیست

نمیخوام تو چشمام بخونی احساسم

نمیخوام ببینی که در التماسم

اگر عاشق هستم هنوز که هنوزه

نمیخوام دل تو واسه من بسوزه

خداحافظ ای عشق خداحافظ ای گل

واسه دل شکستن نداری تحمل

خدا حافظ ای عشق برو به سلامت

مثه من به غصه نداری تو عادت

من از تو نمیخوام دلیل و بهونه

گناهی نداری همینه زمونه

تو نیستی به قلبم جوابی بدهکار

منم که اسیرم تو نیستی گرفتار

برو موندنت رو به اصرار نمی خوام

نه هرگز من عشقو به اجبار نمی خوام

هنوزم عزیزم دلت نازنینه

دیگه نیستی عاشق حقیقت همینه

خداحافظ ای عشق خداحافظ ای گل

واسه دل شکستن نداری تحمل

خدا حافظ ای عشق برو به سلامت

مثه من به غصه نداری تو عادت

 

 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

ای کــاش یا بـــــــــــودی ،

 

یـــــا از اول نبودی !!!

 

ایـــــن که هســـتی

… …

و کنــــارم نیســــتی

 

دیـــــــــوانه ام میکنــــــــــد

 

 

 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دیوار عشق

 

مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را در داخل خانه آورد.

 

پسر بزرگش که منتظر بود، جلو دوید و گفت:

مامان، مامان! وقتی من در حیاط بازی می‌کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می‌کرد، تام با ماژیک روی دیوارِ اتاقی که شما تازه رنگش کردید، نقاشی کرد!”

 

مادر عصبانی به اتاق تامی کوچلو رفت.

 

تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود، مادر فریاد زد:

توپسر خیلی بدی هستی” و تمام ماژیک‌هایش را در سطل آشغال ریخت. تامی از قصه گریه کرد.

 

ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود:

مادر دوستت دارم!”

 

مادر درحالیی که اشک می‌ریخت به آشپز‌خانه برگشت و یک قالب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.

 

تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است!

 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 ... 61 62 63 64 65 ... 118 صفحه بعد

درباره وبلاگ

در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تو را میبوسند طناب دار تو را میبافند مردمی که صادقانه دروغ میگویند و خالصانه به تو خیانت می کنند ! در این شهر هر چه تنها تر باشی پیروزتری!!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , agasaeed.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM