ღ♥ღ تنهایی ღ♥ღ

صدای برادر

 

 

اکثر مردم در زندگی منبع الهامی دارند.شاید این منبع الهام صحبت با کسی باشد که به او احترام می گذارید یا شاید تجربه ای باشد.الهام هر چه باشد،سبب می شود دیدگاه شما از زندگی تغییر کند.من از خواهرم،ویکی که دختر مهربان و دلسوزی است الهام گرفتم.او به تحسین و تمجید و سوژه ی روزنامه ها شدن اهمیت نمی داد.او فقط به یک چیز فکر می کرد:عشقش را با کسانی که دوست شان داشت تقسیم می کرد،با خانواده و دوستانش.

تابستان پیش از قبولی من در دانشگاه،پدرم به من تلفن کرد و گفت که ویکی در بیمارستان بستری است.سمت راست بدنش فلج شده بود.علائم ابتدایی نشان می داد که او دچار حمله ی عصبی شده است.اما آزمایش ها نشان می داد مسئله جدی تر است.

غده ی بدخیمی باعث فلج شدن او شده بود.دکترش احتمال می داد که حداکثر تا سه ماه دیگر زنده بماند.یادم می آید به این فکر می کردم که چطور چنین چیزی ممکن است.روز قبل حال ویکی خوب بود.اکنون زندگی او در اوج جوانی داشت به پایان می رسید.

پس از مدتی توانستم با این موضوع کنار بیایم،احساس کردم ویکی احتیاج به امید و دلگرمی دارد.او به کسی نیاز داشت که او را متقاعد کند که می تواندبا این مشکل کنار بیاید.من مربی ویکی شدم.ما هر روز تصور می کردیم که غده کوچک تر می شود و فقط در مورد مسائل مثبت حرف می زدیم.من کاغذی به در اتاق بیمارستان او چسبانده بودم که روی آن نوشته بودم:«اگر افکار منفی دارید،آن ها را بیرون بگذارید

می خواستم به ویکی کمک کنم با غده اش کنار بیاید.من و او با هم پیوندی بستیم که نام آن را ۵۰ _۵۰گذاشتیم.هر کدام از ما پنجاه درصد مبارزه را انجام می دادیم.

ماه اوت فرا رسید و من باید سال اول دانشگاه را آغاز می کردم.نمی دانستم باید بروم یا نزد ویکی بمانم.به او گفتم ممکن است به دانشگاه نروم و او عصبانی شد و گفت که نگران نباشم،حال او خوب خواهد شد.ویکی بیمار روی تخت بیمارستان خوابیده بود و به من می گفت نگران نباشم.متوجه شدم اگر بمانم به این معنی است که او دارد می میرد و من نمی خواستم او چنین فکری کند.ویکی باید باور می کرد که می تواند با غده اش مبارزه کند.

آن شب سخت ترین کار ترک کردن ویکی بود،زیرا دائم با خود فکر می کردم شاید آخرین باری باشد که او را می بینم.روزهایی که دانشگاه بودم،هرگز سهم پنجاه درصدی ام را فراموش نکردم.هر شب پیش از خواب با ویکی صحبت می کردم و آرزو می کردم کاش ویکی صدایم را می شنید.

چند ماه گذشت و او هنوز طاقت آورده بود.روزی داشتم با دوستم حرف می زدم که او حال ویکی را از من پرسید.گفتم حال ویکی مدام بدتر می شود،اما هنوز مبارزه می کند.دوستم سوالی پرسید که مرا به فکر واداشت.او گفت:«فکر نمی کنی او هنوز ادامه می دهد،زیرا نمی خواهد تسلیم شود و تو را ناراحت کند؟»

آیا ممکن است حق با او باشد؟آیا خودخواهانه بود که ویکی را تشویق می کردم مبارزه کند؟

آن شب پیش از خواب به ویکی گفتم:«ویکی من می فهمم که تو خیلی زجر می کشی و شاید بخواهی مبارزه را متوقف کنی.اگر این طور است،من هم می خواهم تو همین کار را بکنی.ما نباختیم،چون تو هرگز تسلیم نشدی.اگر می خواهی به مکان بهتری بروی،من درکت می کنم.ما باز هم با هم خواهیم بود.دوستت دارم و همیشه در کنارت خواهم بود

 

صبح روز بعد مادر تلفن زد و گفت که ویکی در گذشت.

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 

 

هیچ بالشی نرم تر از

وجدان آسوده

نیست ... !

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 

 

 

این یعنی :

تنهایی

انتظار

عشق

 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 


به بعضیا باید گفت : رفتی ؟

 

فقط از کنار برو قاطی آدما نشی !

 

 

 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

کوچه

 

  بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

 

  همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

 

  شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

 

  شدم آن عاشق دیوانه که بودم

 

  در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

 

  باغ صد خاطره خندید

 

  عطر صد خاطره پیچید

  یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

 

  پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

 

  ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

 

  تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

 

  من همه محو تماشای نگاهت

 

  آسمان صاف و شب آرام

 

  بخت خندان و زمان رام

 

  خوشه ماه فرو ریخته در آب

 

  شاخه ها دست برآورده به مهتاب

 

  شب و صحرا و گل و سنگ

 

  همه دل داده به آواز شباهنگ

 

  یادم آید : تو به من گفتی :

 

  از این عشق حذر کن!

 

  لحظه ای چند بر این آب نظر کن

 

  آب ، آئینه عشق گذران است

 

  تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

 

  باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

 

  تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

  با تو گفتم :‌

 

  “حذر از عشق؟

 

  ندانم!

 

  سفر از پیش تو؟‌

 

  هرگز نتوانم!

 

  روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

 

  چون کبوتر لب بام تو نشستم،

 

  تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم

 

  باز گفتم که: ” تو صیادی و من آهوی دشتم

 

  تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

 

  حذر از عشق ندانم

 

  سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم…!

 

  اشکی ازشاخه فرو ریخت

 

  مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

 

  اشک در چشم تو لرزید

 

  ماه بر عشق تو خندید،

 

  یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

 

  پای در دامن اندوه کشیدم

 

  نگسستم ، نرمیدم

 

  رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

  نگرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

 

  نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

 

  بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

 

 


 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 ... 19 20 21 22 23 ... 118 صفحه بعد

درباره وبلاگ

در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تو را میبوسند طناب دار تو را میبافند مردمی که صادقانه دروغ میگویند و خالصانه به تو خیانت می کنند ! در این شهر هر چه تنها تر باشی پیروزتری!!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , agasaeed.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM