روزی پسر کوچکی از خواهر بزرگش درباره خدا سوالی پرسید. او سوال کرد: سوزی ، آیا کسی تا به حال خدا را دیده است؟
سوزی در حالی که مشغول مطالعه بود به تندی پاسخ داد: نه ، البته که نه! خدا در جای دوری در بهشت است و هیچ کس نمی تواند او راببیند. روزهای زیادی گذشتند، اما این سوال همچنان در ذهن آن پسر باقی مانده بود. بنابراین نزد مادرش رفت و پرسید: مامان ،آیا کسی تا به حال واقعا خدا را دیده است؟ مادرش مودبانه پاسخ داد: نه واقعا ، خدا روح است و در قلب های ما ساکن است اما ما هرگز نمی توانیم او را ببینیم. پسرک کمی راضی شد اما هنوز متعجب بود . چندی بعد ، پدر بزرگش او را به ماهیگیری برد.آن ها زمان خوبی را با هم گذراندند. خورشید با شکوهی استثنایی در حال غروب بود و پدر بزرگ به آرامی به زیبایی خیره کننده آن چشم دوخته بود. در چهره پدر بزرگ صلح و رضایت عمیقی نقش بسته بود، پسر کوچک لحظه ای فکر کرد و سرانجام با تردید گفت : پدر بزرگ فکر کنم شما بتوانید پاسخ سوال حیرت انگیز مرا پس از مدت ها بگویید. آیا کسی تا به حال واقعا خدا را دیده است؟ پیرمرد همان طور که به حرکت آرام آب خیره شده بود حتی سرش را برنگرداند. زمانی طولانی سپری شد و او سرانجام پاسخ داد: پسرم ، راستش را بخواهی من به جز خدا هیچ چیز دیگری را نمی توانم ببینم.
|